جدول جو
جدول جو

معنی گره فکندن - جستجوی لغت در جدول جو

گره فکندن
(تَ)
ایجاد گره. تولید عقده، گره فکندن بر دل، غمگین ساختن. اندوهگین کردن دل:
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
گره فکندن
ایجاد گره کردن، مشکل کردن امری را سخت کردن کاری را یا گره افکندن بر دل. غمگین ساختن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ / رِ دَ)
مشکل کردن. سخت کردن کاری را
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ دَ)
خرقه تسلیم کردن. کنایه از تسلیم شدن است:
من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که بوصل تو زنم چنگ.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ گُ کَدَ)
به هم پیوستن:
ببین تا یک انگشت از چند بند
به اقلیدس صنع درهم فکند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ شُ دَ)
عجز و الحاح نمودن. (آنندراج) (غیاث اللغات). روی افکندن
لغت نامه دهخدا
(زی وَ بَ تَ)
بند کردن. استوار کردن:
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من.
نظامی.
، گره زدن:
دشمن من این تن بدمهر مست
کرده گره دامن بر دامنم.
ناصرخسرو (دیوان ص 279)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ / کِ دَ)
مخفف گوهر کندن. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
ایجاد گره کردن، مشکل کردن امری را سخت کردن کاری را یا گره افکندن بر دل. غمگین ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
قرعه انداختن: ای چشم خجسته فال می بال که غم از اشک بنام چشم ما قرعه فکند. (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گره کردن
تصویر گره کردن
گره زدن عقده بستن، دگمه بستن، استوار کردن بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر کندن
تصویر گهر کندن
گوهر از کان برآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
صدا زدن، با آوای رسا کسی را فراخواندن
فرهنگ گویش مازندرانی